من زیاد از وسایل نقلیه عمومی استفاده می کنم یعنی تا جایی که می توانم سعی می کنم در میان مردم باشم تا در ماشین شخصی خودم، اینطور هم کمی پیاده روی می کنم و هم آنکه از مردمان دور نخواهم شد.
امروز اتفاقی برایم پیش آمد یا که بهتر بگویم پدیده ای را دیدم که شاید برای کمتر کسی قابل رویت باشد، پدیده ای آمیخته از انسانیت، احترام و امید.
امروز که در مترو نشسته بودم پسری جوان و به قول قدیمی ها خوش بر و رو به معیت مادر و پدرش سوار شدند اما نه یک مادر پدر معمولی بلکه نابینا.
آنچه که تا اینجا از آن رفت یک سوی قصه بود اما آنچه همه این اتفاقات را برای من جذاب تر کرد زمانی بود که مرد دست فروش صدایش آمد: «مسواک های خارجی دارم نصف قیمت بیرون، خمیر دندون کرست» در همین گیر و دار بود که خانم به شوهرش پچ پچی کرد و پس از آن از جانب مرد نابینا دست فروش فراخوانده شد و شاید اوج لذت این قصه علاوه بر آن نهایت فرزندی پسر لحظه ای بود که مرد نابینا با آرامش به دست فروش می گفت: «مسواک ها رنگ بندی هم دارند؟! صورتی و سبز و آبی داری؟! از این سه تا رنگ می خوام»
هیچی دیگر چه شرحی بدهم؟! جز اینکه امید را دیدم و فرزند بودن و احسان را و از همه مهم تر «انسان» بودن را.
آدمایی که متوجه میشن یه چیزی کم دارند، خیلی وقتا امید دارن. اونایی که به نظر میاد همه چیز دارن، خیلی وقتا غر میزنن و میگن امید ندارن. اما اونام میگن که امید ندارن. به نظرم خیلی از آدما واقعا امید دارن فقط میخوان بگن که امید ندارن. اصلا اگه کسی امید نداشته باشه نمیتونه زندگی کنه.
آره راست میگی اما همین اظهار ناامیدی نکردن هم خودِش هنری ه!