شب نویس

شب نویس

می نگارم خط به خط از تاریک شب های خانه ام ایران
شب نویس

شب نویس

می نگارم خط به خط از تاریک شب های خانه ام ایران

شورای شهر و یک انتخاب

با انتخابات ریاست جمهوری و به قدرت رسیدن «حسن روحانی» شخصی که خود را برخاسته از گفتمانی تازه تحت عنوان «اعتدال» معرفی می کرد و هم چنین مورد حمایت آیت الله هاشمی رفسنجانی و سید محمد خاتمی بود اوضاع و احوال کشور دچار تغییراتی گشت. یکی از این تغییرات که در این روزها مشهودتر از مابقی ست، بروز امیدی از دست رفته در میان گروه های اصلاح طلب است. این روزنه های امید بسترهای متفاوتی را در برگرفته است، از تلاش برای ایجاد تشکیلات حزبی به معنای واقعی آن تا به قدرت رسیدن مجدد گفتمان «اصلاح طلبی».

  ادامه مطلب ...

برای حجاریان عزیز

سن و سالم آنقدرها قد نمی دهد که به یاد داشته باشم ستبر ایستادنت را اما هیچ وقت یادم نمی رود که خرده سالی داشتم که تصاویر بر تخت افتادنت را پس از ترور می دیدم و چه مظلومانه به مغز متفکرمان شلیک کرده بودند و چه خدایی زنده ماندی!

هم نسل های من به تو و برادر مرحومت بیش از اندازه بدهکاریم، تو راهی را ساختی که بار اصلی آن امروز به دوش من و هم نسلانم است و برادرت مدرسه ای را ساخت که هر ساله ده ها و شاید صدها نخبه تحویل جامعه می دهد.

با آنکه صدایت را خفه کردند و دیگر نمی توانی بر پا بایستی اما هم چنان قلمت و فکرت لرزه بر اندام اقتدارگرایان است تا آنجا که تو را به جاسوسی البته به زور ندادن داروهایت یا نفت ریختن بر بدن عزیزت و در برابر آفتاب نگاه داشتند محکوم می کنند.

ببین  که  امثال رسایی از آن ذهن بیدارت می ترسند و فریاد از دستت می زنند زیرا اندیشه تو تا ابد پایدار است و تا ابد مغر متفکر اصلاحاتی.

دو صندلی و دو هزار حرف

 امیرالمومنین در خطبه 34 نهج البلاغه می فرمایند:« ای مردم! حق من بر شما این است که مرا در پنهان و آشکار نصیحت و یاری کنید.» این جمله نصب العینی ست برای اصلاحات و اصلاح طلبان و خوش بختانه تا به امروز به دفعات مشاهده کرده ایم که متفکران این خط فارغ از آنکه ترسی از سوء استفاده دیگر گروه های سیاسی داشته باشند به نقد بزرگان خود پرداخته اند زیرا بر این مهم اعتقاد راسخ دارند که نقد اصل اساسی اصلاحات و رکن اصلی پویایی و پیشرفت است، حتی بزرگان همواره سعی بر آن داشته اند که این خصلت نیکو در میان عامه مردم نیز رواج یابد.

 

ادامه مطلب ...

محمود جان می روی؟!

سلام محمود، خوبی؟!  

داری می روی؟! محمود یادت هست وقتی آمدی چه ولوله ای برپا شد؟! مردی تقریباً بی نام و نشان، رفسنجانی بزرگ را شکست داد اما امروز بعد از هشت سال وقتی تصاویر رفتنت را دیدم چه چیزهایی که از برابر چشمانم نگذشت!

می خواهی نروی؟! یادت هست چگونه ماندی؟! امکان ندارد از یاد برده باشی که چطور خود را نگه داشتی، من هم یادم هست هرگز از یاد نمی برم آن لحظه را که برادرم ساعت 3:30 صبح گوشی تلفن به دست از اتاقش خارج شد و به دوستش گفت:«پیام! بدبخت شدیم.» و یادم نخواهد رفت که امروز وقتی حکم را تحویل می دادی این بار به دوستش زنگ زد و گفت:«پیام! رفت»

محمود خسته ای؟! خسته از این همه خرابکاری؟! یا که خسته از آنکه هزاران جوان به خاطر تو مردند، آسیب دیدند یا به زندان افتادند؟! شاید از این هم خسته باشی که به خاطر تو عده ای از خانه و کاشانه خود گریختند ولی بدان رفتنت، همین رفتنت خستگی را از تن ما به در کرد این را در چشمان مادر و پدرم دیدم وقتی حکم را دادی و آن دو من و برادر را نگریستند می دانم در خیلی از خانه ها این نگاه رد و بدل شد!

راستی اسباب و اثاثیه ات را جمع کرده ای؟! کمک نمی خواهی؟! وانتی، کامیونی، باربری چیزی نمی خواهی؟! اما ای کاش می شد قاطی آن کارتن ها زندان ها، دفاتر پیگیری، تعلیق، شکنجه، انفرادی، شماره ناشناس و هزار ترس دیگر که با خود آوردی یا بهتر بگویم به خاطر تو تشدید شد را هم جای می دادی.

محمود عزیز رخت بر بستن از قدرت دشوار است؟! هر قدر هم بگویی نه باورمان نمی شود.

شنیده ام طلب حلالیت کرده ای، راست است؟! محمود جان بدان که مطمئناً بسیاری از هم قطارانم به مانند خودم حلالت کرده اند و از حق خودشان گذشتند و از از این به بعد تویی و حق خود خدا و ای محمود خان پر هیاهو امیدوارم هیچ وقت خودت، دوستانت و فرزندان و فرزندانشان درد گوشه تاریک انفرادی و فحش های ناموسی و هزار و یک دشواری دیگر را به خاطر نقدی که توهین به مسئولین نظام تلقی شد نکشند 

 و امروز نمی خواهم به آینده فکر کنم امروز دوست دارم در حال زندگی کنم و در این لحظه شیرین اصلاً برایم مهم نیست که بعد از تو بهتر خواهد شد یا بدتر! اصلاً مهم نیست آنکه می آید به مانند توست یا بدتر یا شاید هم بهتر بلکه فقط و فقط رفتن تو ست که مهم است! برو محمود، برو کوتوله ای که ما را کوتوله کردی!


خداحافظ


پ.ن: احمدی نژاد در نظر من به عنوان مسبب اصلی نیست اما آمدن و ماندن او بود که خیلی از این اتفاقات را رقم زد.

شاید هنوز هم زندگی نمرده باشد

من زیاد از وسایل نقلیه عمومی استفاده می کنم یعنی تا جایی که می توانم سعی می کنم در میان مردم باشم تا در ماشین شخصی خودم، اینطور هم کمی پیاده روی می کنم و هم آنکه از مردمان دور نخواهم شد.

امروز اتفاقی برایم پیش آمد یا که بهتر بگویم پدیده ای را دیدم که شاید برای کمتر کسی قابل رویت باشد، پدیده ای آمیخته از انسانیت، احترام و امید.

امروز که در مترو نشسته بودم پسری جوان و به قول قدیمی ها خوش بر و رو به معیت مادر و پدرش  سوار شدند اما نه یک مادر پدر معمولی بلکه نابینا.

آنچه که تا اینجا از آن رفت یک سوی قصه بود اما آنچه همه این اتفاقات را برای من جذاب تر کرد زمانی بود که مرد دست فروش صدایش آمد: «مسواک های خارجی دارم نصف قیمت بیرون، خمیر دندون کرست» در همین گیر و دار بود که خانم به شوهرش پچ پچی کرد و پس از آن از جانب مرد نابینا دست فروش فراخوانده شد و شاید اوج لذت این قصه علاوه بر آن نهایت فرزندی پسر لحظه ای بود که مرد نابینا با آرامش به دست فروش می گفت: «مسواک ها رنگ بندی هم دارند؟! صورتی و سبز و آبی داری؟! از این سه تا رنگ می خوام»

هیچی دیگر چه شرحی بدهم؟! جز اینکه امید را دیدم و فرزند بودن و احسان را و از همه مهم تر «انسان» بودن را.